خوش آمدید

مرجع گرافیک و کد نویسی

محل نمایش تبلیغات شمامحل نمایش تبلیغات شمامحل نمایش تبلیغات شمامحل نمایش تبلیغات شما

امکانات وب
Code

پر مخاطب ها
Favorite Posts

خبرنامه
NewsLetter

عضویت
Register

نام کاربري :
رمز عبور :

مهربانی
نویسنده : reza mousavi جمعه 16 آبان 1399 - 3:53

مهربانی از میان خلق دامن چیده است
از تکلف، آشنایی برطرف گردیده است

وسعت از دست و دل مردم به منزل رفته است
جامه‌ها پاکیزه و دل‌ها به خون غلتیده است

رحم و انصاف و مروت از جهان برخاسته است
روی دل از قبلهٔ مهر و وفا گردیده است

پردهٔ شرم و حیا، بال و پر عنقا شده است
صبر از دلها چو کوه قاف دامن چیده است

نیست غیر از دست خالی پرده‌پوشی سرو را
خار چندین جامهٔ رنگین ز گل پوشیده است

گوهر و خرمهره در یک سلک جولان می‌کنند
تار و پود انتظام از یکدیگر پاشیده است

هر تهیدستی ز بی شرمی درین بازارگاه
در برابر ماه کنعان را دکانی چیده است

تر نگردد از زر قلبی که در کارش کنند
یوسف بی‌طالع ما گرگ باران‌دیده است

در دل ما آرزوی دولت بیدار نیست
چشم ما بسیار ازین خواب پریشان دیده است

برزمین آن کس که دامان می‌کشید از روی ناز
عمرها شد زیر دامان زمین خوابیده است

گر جهان زیر و زبر گردد، نمی‌جنبد ز جا
هر که صائب پا به دامان رضا پیچیده است

«صائب تبریزی»

بازدید : 30
برچسب‌ها :
رعیت
نویسنده : reza mousavi جمعه 16 آبان 1399 - 3:49

ذوالنون مصری، پادشاهی را گفت: «شنیده ام فلان عامل را که فرستاده ای به فلان ولایت، بر رعیت درازدستی می کند و ظلم روا می دارد.» گفت: «روزی سزای او بدهم.» گفت: «بلی، روزی سزای او بدهی که مال از رعیت تمام ستده باشد. پس به زجر و مصادره از وی بازستانی و در خزینه نهی، درویش و رعیت را چه سود دارد؟»
پادشاه خجل گشت و دفع مضرت عامل بفرمود در حال.
سر گرگ باید هم اول برید *** نه چون گوسفندان مردم درید
«کلیات سعدی (علیه الرحمة)»

بازدید : 27
برچسب‌ها :
دیده
نویسنده : reza mousavi جمعه 16 آبان 1399 - 3:44

ای دیده اگر کور نئی گور ببین *** وین عالم پر فتنه و پر شور ببین
شاهان و سران و سروران زیر گلند *** روهای چو مه در دهن مور ببین

بازدید : 34
برچسب‌ها :
سختی روزگار
نویسنده : reza mousavi جمعه 16 آبان 1399 - 3:40

شخصی از مولانا عضد‌الدین پرسید که چونست که در زمان خلفا مردم دعوی خدایی و پیغمبری بسیار می‌کردند و اکنون نمی‌کنند؟
گفت: «مردم این روزگار را چندان از ظلم و گرسنگی افتاده است که نه از خدایشان یاد می‌آید و نه از پیغامبر.»

«رساله ی دلگشا – عبید زاکانی»

بازدید : 29
برچسب‌ها :
خشت
نویسنده : reza mousavi جمعه 16 آبان 1399 - 3:37

حکایت دیوانه‌ای که از سرما به ویرانه‌ای پناه برد و خشتی بر سرش خورد
منطق الطیر عطار

گفت آن دیوانه ی تن برهنه
در میاه راه می‌شد گرسنه

بود بارانی و سرمایی شگرف
تر شد آن سرگشته از باران و برف

نه نهفتی بودش و نه خانه‌ای
عاقبت می‌رفت تا ویرانه‌ای

چون نهاد از راه در ویرانه گام
بر سرش آمد همی خشتی ز بام

سر شکستش خون روان شد همچو جوی
مرد سوی آسمان برکرد روی

گفت تا کی کوس سلطانی زدن
زین نکوتر خشت نتوانی زدن؟

بازدید : 19
برچسب‌ها :
خواب
نویسنده : reza mousavi جمعه 16 آبان 1399 - 3:35

یاد دارم که در ایام طفولیت، متعبد و شب خیز بودم. شبی در خدمت پدر، رحمة الله علیه، نشسته بودم و همه شب، دیده بر هم نبسته و مُصحف عزیز بر کنار گرفته و طایفه ای گرد ما خفته.

پدر را گفتم: از اینان، یکی سر برنمی دارد که دوگانه ای بگزارد. چنان خواب غفلت برده اند که گویی نخفته اند که مرده اند.

گفت: جان پدر! تو نیز اگر بخفتی، بِه از آن که در پوستینِ خلق، اُفتی.

نبيند مدعى جز خويشتن را
كه دارد پرده پندار در پيش

گرت چشم خدابينى ببخشند
نبينى هيچ كس عاجزتر از خويش

«گلستان سعدی، باب دوم در اخلاق درویشان»

بازدید : 30
برچسب‌ها :
باوفا
نویسنده : reza mousavi جمعه 16 آبان 1399 - 3:30

یا وفا خود نبود در عالم
یا مگر کس در این زمانه نکرد

کس نیاموخت علم تیر از من 
که مرا عاقبت نشانه نکرد

بازدید : 16
برچسب‌ها :
تربيت
نویسنده : reza mousavi جمعه 16 آبان 1399 - 3:19

مرد درویش که بار ستم فاقه کشید
به در مرگ همانا که سبکبار آید

وانکه در نعمت و آسایش و آسانی زیست
مردنش زین همه شک نیست که دشوار آید

به همه حال اسیری که ز بندی برهد
بهتر از حال امیری که گرفتار آید

«گلستان سعدی؛ باب هفتم، در تاثیر تربیت»

بازدید : 29
برچسب‌ها :
لاله
نویسنده : reza mousavi پنجشنبه 9 خرداد 1398 - 2:13

بازدید : 32
برچسب‌ها :
پریا
نویسنده : reza mousavi پنجشنبه 9 خرداد 1398 - 2:08

یكی بود یكی نبود، زیر گنبد كبود، لخت و عور تنگ غروب سه تا پری نشسه بود.

زار و زار گریه می كردن پریا، مث ابرای باهار گریه می كردن پریا.

گیس شون قد كمون رنگ شبق، از كمون بلن ترك، از شبق مشكی ترك.

روبروشون تو افق شهر غلامای اسیر، پشت شون سرد و سیا قلعه افسانه پیر.

 از افق جیرینگ جیرینگ صدای زنجیر می اومد، از عقب از توی برج شبگیر می اومد…

 ” – پریا! گشنه تونه؟ پریا! تشنه تونه؟ پریا! خسته شدین؟ مرغ پر شسه شدین؟

چیه این های های تون، گریه تون وای وای تون؟ “

 پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه میكردن پریا، مث ابرای باهار گریه می كردن پریا

” – پریای نازنین، چه تونه زار می زنین؟ توی این صحرای دور توی این تنگ غروب

نمی گین برف میاد؟ نمی گین بارون میاد ، نمی گین گرگه میاد می خوردتون؟

نمی گین دیبه میاد یه لقمه خام می كند تون؟ نمی ترسین پریا؟ نمیاین به شهر ما؟

 شهر ما صداش میاد، صدای زنجیراش میاد-

 پریا!  قد رشیدم ببینین، اسب سفیدم ببینین: اسب سفید نقره نل

یال و دمش رنگ عسل، مركب صرصر تك من! آهوی آهن رگ من!

 گردن و ساقش ببینین! باد دماغش ببینین! امشب تو شهر چراغونه ،خونه دیبا داغونه

مردم ده مهمون مان ،با دامب و دومب به شهر میان

داریه و دمبك می زنن ،می رقصن و می رقصونن

غنچه خندون می ریزن، نقل بیابون می ریزن

های می كشن، هوی می كشن:” – شهر جای ما شد!

عید مردماس، دیب گله داره، دنیا مال ماس، دیب گله داره

سفیدی پادشاس، دیب گله داره، سیاهی رو سیاس، دیب گله داره ” …

پریا!  دیگه تو روز شیكسه ،درای قلعه بسّه ،اگه تا زوده بلن شین، سوار اسب من شین

می رسیم به شهر مردم، ببینین: صداش میاد، جینگ و جینگ ریختن زنجیر برده هاش میاد.

آره ! زنجیرای گرون، حلقه به حلقه، لابه لا، می ریزد ز دست و پا.

پوسیده ن، پاره می شن، دیبا بیچاره میشن:

سر به جنگل بذارن، جنگلو خارزار می بینن، سر به صحرا بذارن، كویر و نمك زار می بینن

 عوضش تو شهر ما… [ آخ ! نمی دونین پریا!]، در برجا وا می شن، برده دارا رسوا می شن

غلوما آزاد می شن، ویرونه ها آباد می شن، هر كی كه غصه داره، غمشو زمین میذاره.

قالی می شن حصیرا ، آزاد می شن اسیرا.

اسیرا كینه دارن، داس شونو ور می میدارن ،سیل می شن: گرگرگر!

تو قلب شب كه بد گله، آتیش بازی چه خوشگله!

 آتیش! آتیش! – چه خوبه! حالام تنگ غروبه، چیزی به شب نمونده، به سوز تب نمونده،

به جستن و واجستن، تو حوض نقره جستن

 الان غلاما وایسادن كه مشعلا رو وردارن، بزنن به جون شب، ظلمتو داغونش كنن

عمو زنجیر بافو پالون بزنن وارد میدونش كنن، به جائی كه شنگولش كنن

سكه یه پولش كنن: دست همو بچسبن

دور یاور برقصن، ” حمومك مورچه داره، بشین و پاشو ” در بیارن

” قفل و صندوقچه داره، بشین و پاشو ” در بیارن

 پریا! بسه دیگه های های تون، گریه تاون، وای وای تون! ” …

 پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می كردن پریا، مث ابرای باهار گریه می كردن پریا …

” – پریای خط خطی، عریون و لخت و پاپتی!

شبای چله كوچیك كه زیر كرسی، چیك و چیك

تخمه میشكستیم و بارون می اومد صداش تو نودون می اومد

بی بی جون قصه می گف حرفای سر بسه می گف

قصه سبز پری زرد پری، قصه سنگ صبور، بز روی بون، قصه دختر شاه پریون، –

شما ئین اون پریا!، اومدین دنیای ما

حالا هی حرص می خورین، جوش می خورین، غصه خاموش می خورین

كه دنیامون خال خالیه، غصه و رنج خالیه؟

 دنیای ما قصه نبود، پیغوم سر بسته نبود.

 دنیای ما عیونه، هر كی می خواد بدونه:

 دنیای ما خار داره، بیابوناش مار داره، هر كی باهاش كار داره، دلش خبردار داره!

 دنیای ما بزرگه، پر از شغال و گرگه!

 دنیای ما –  هی هی هی !عقب آتیش – لی لی لی !آتیش می خوای بالا ترك، تا كف پات ترك ترك …

 دنیای ما همینه، بخوای نخواهی اینه!

 خوب، پریای قصه! مرغای شیكسه! آبتون نبود، دونتون نبود، چائی و قلیون تون نبود؟

كی بتونه گفت كه بیاین دنیای ما، دنیای واویلای ما، قلعه قصه تونو ول بكنین، كارتونو مشكل بكنین؟ “

 پریا هیچی نگفتن، زار و زار گریه می كردن پریا، مث ابرای باهار گریه می كردن پریا.

دس زدم به شونه شون، كه كنم روونه شون –

پریا جیغ زدن، ویغ زدن، جادو بودن دود شدن، بالا رفتن تار شدن

پائین اومدن پود شدن، پیر شدن گریه شدن، جوون شدن

خنده شدن، خان شدن بنده شدن، خروس سر كنده شدن،

میوه شدن هسه شدن، انار سر بسّه شدن، امید شدن یاس شدن، ستاره نحس شدن …

 وقتی دیدن ستاره، یه من اثر نداره:

می بینم و حاشا می كنم، بازی رو تماشا می كنم

هاج و واج و منگ نمی شم، از جادو سنگ نمی شم –

یكیش تنگ شراب شد، یكیش دریای آب شد، یكیش كوه شد و زق زد، تو آسمون تتق زد …

 شرابه رو سر كشیدم، پاشنه رو ور كشیدم، زدم به دریا تر شدم، از آن ورش به در شدم

دویدم و دویدم، بالای كوه رسیدم، اون ور كوه ساز می زدن، همپای آواز می زدن:

 ” – دلنگ دلنگ، شاد شدیم، از ستم آزاد شدیم

خورشید خانم آفتاب كرد، كلی برنج تو آب كرد.

خورشید خانوم! بفرمائین! از اون بالا بیاین پائین

ما ظلمو نفله كردیم، از وقتی خلق پا شد، زندگی مال ما شد.

از شادی سیر نمی شیم، دیگه اسیر نمی شیم

ها جستیم و واجستیم، تو حوض نقره جستیم، سیب طلا رو چیدیم، به خونه مون رسیدیم …

بالا رفتیم دوغ بود، قصه بی بیم دروغ بود، پائین اومدیم ماست بود، قصه ما راست بود:

 قصه ما به سر رسید، غلاغه به خونه ش نرسید، هاچین و واچین، زنجیرو ورچین! 

شاملو

بازدید : 28
برچسب‌ها :
صفحات وب
از دیگر مطالب ما هم دیدن فرمایید!
درباره وب
About Us
دل مشغولی

آمار سایت
Statistics
آنلاین :
بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته گذشته :
بازدید ماه گذشته :
بازدید سال گذشته :
کل بازدید :
تعداد کل مطالب : 368
تعداد کل نظرات : 15